نغمهی سردِ سلاح
آنگاه که سلاح را در آغوش میگیرم، سردیاش که به پوست مینشیند، حس عجیبی در جانم زنده میکند.
انگار در آن لحظه، من و این تکهی سرد فلز، یکی میشویم؛
همنفس، همقدم، گویی دو رفیق دیرین که زبانِ مشترکشان سکوت است.
نشانه میروم، و جهان در آن دم سکوتی مرموز بر خود میپوشد،
لحظهای که انگشتم روی ماشه آرام میلغزد،
تیر، همچون رهاشدن روحم از بند خاک، در هوا میرقصد.
پرواز میکند، آزاد و بیقید، بر فراز افقهای ناشناخته.
این حس سردی سلاح، نه تنها لمس فلز نیست،
که لمس بخش تاریک و آرامِ درون من است؛
جایی که همهی هیاهوها خاموش میشوند
و تنها یک چیز باقی میماند:
پیوندی عمیق، خاموش و بیانتها، میان من و آنکه همواره در کنارش ایستادهام.