آدم‌ها همیشه نمی‌گریند...
گاهی آن‌قدر حجمِ درد زیاد می‌شود که اشک راهش را گم می‌کند.
او مانده بود با دستی پُر از زخم و دلی پُر از سکوت؛
نمی‌دانست کدام غم را در آغوش بگیرد، کدام را دفن کند،
کدام را فریاد بزند...
و وقتی نتوانست تصمیم بگیرد،
قهقهه زد...

خنده‌ای تلخ، خالی، و پر از گریه‌هایی که هیچ‌وقت دیده نشد.
انگار دنیا را به سخره گرفته باشد،
یا شاید خودش را، که هنوز زنده مانده بود با این همه درد...

کسی نفهمید
که این صدای خنده،
ناله‌ی خفه‌شده‌ی دلش بود.

کسی نشنید
که پشت آن لب‌های خندان،
چشمی خشک شده بود از بس نباریده بود.

او همان کسی بود که روزی،
ساعتی،
لحظه‌ای
گریه کرد،
گریه کرد،
و گریه کرد...

تا جایی که اشکش تمام شد،
و از آن روز به بعد،
هر بار که دلش برای خودش می‌سوخت...
قهقهه می‌زد.

تقدیم به عموی عزیزم، که غم را در سکوت و خنده‌های تلخش پنهان کرد...
کسی که نمی‌دانست برای کدام غمش گریه کند، پس قهقهه زد...
یادش همیشه در قلبمان زنده است و روحش آرام.
باشد که فاتحه‌ای برای آرامش و شادی همیشگی‌اش بخوانیم💔:]..