دل‌نوشته پرواز 🕊️🎵

کلماتم پلی هستند، بین تو و آن‌چه در دل پنهان است 💔:]..

روحت شاد، قاضی بزرگ

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 17 دقیقه پیش · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

 

رفتنت نه فقط پایان یک زندگی، که پایان یک دوران بود...
دورانی که در آن، عدالت معنا داشت و انسانیت پشت میزش می‌نشست.
مرد بزرگ، تو فقط یک قاضی نبودی؛ تو صدای مظلوم‌ها بودی، پناه بی‌پناه‌ها.
یاد و نامت همیشه زنده‌ست.
روحت شاد و قرین رحمت الهی 🖤
 

نغمه‌ی سردِ سلاح

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 7 ساعت پیش · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

آنگاه که سلاح را در آغوش می‌گیرم، سردی‌اش که به پوست می‌نشیند، حس عجیبی در جانم زنده می‌کند.
انگار در آن لحظه، من و این تکه‌ی سرد فلز، یکی می‌شویم؛
هم‌نفس، هم‌قدم، گویی دو رفیق دیرین که زبانِ مشترکشان سکوت است.

نشانه می‌روم، و جهان در آن دم سکوتی مرموز بر خود می‌پوشد،
لحظه‌ای که انگشتم روی ماشه آرام می‌لغزد،
تیر، همچون رهاشدن روحم از بند خاک، در هوا می‌رقصد.
پرواز می‌کند، آزاد و بی‌قید، بر فراز افق‌های ناشناخته.

این حس سردی سلاح، نه تنها لمس فلز نیست،
که لمس بخش تاریک و آرامِ درون من است؛
جایی که همه‌ی هیاهوها خاموش می‌شوند
و تنها یک چیز باقی می‌ماند:
پیوندی عمیق، خاموش و بی‌انتها، میان من و آنکه همواره در کنارش ایستاده‌ام.

یه چک کن اینجارو...............

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 28 مرداد 23:41 · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

یه چیز جالب براتون بگم...
بعضیا میگن من غمگینم، بعضیا شادم، بعضیا کسل و خسته ام، بعضیا هم میگن عجیب و غریب!
خودمم موندم یعنی من چند تا آدمم که هرکدوم یه حس دارن؟! 😅
شما که منو می‌بینید یا باهام حرف می‌زنید، راستش چه حسی بهم دارید؟
نظرتون برام مهمه، فقط لطفاً خیلی جدی نگیرین، چون خودم هم دارم حسابی گیج میشم!
راستی اگه منو نمی‌شناسید ، تو پی وی پیام بدید بعدش نظرای گوهر بارتون رو به بنده حقیری مثل من بگید، در خونه بازه! 😉

حمایت میکنم 🤧🤧

وقتی اشک تمام می‌شود

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 28 مرداد 20:52 · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

آدم‌ها همیشه نمی‌گریند...
گاهی آن‌قدر حجمِ درد زیاد می‌شود که اشک راهش را گم می‌کند.
او مانده بود با دستی پُر از زخم و دلی پُر از سکوت؛
نمی‌دانست کدام غم را در آغوش بگیرد، کدام را دفن کند،
کدام را فریاد بزند...
و وقتی نتوانست تصمیم بگیرد،
قهقهه زد...

خنده‌ای تلخ، خالی، و پر از گریه‌هایی که هیچ‌وقت دیده نشد.
انگار دنیا را به سخره گرفته باشد،
یا شاید خودش را، که هنوز زنده مانده بود با این همه درد...

کسی نفهمید
که این صدای خنده،
ناله‌ی خفه‌شده‌ی دلش بود.

کسی نشنید
که پشت آن لب‌های خندان،
چشمی خشک شده بود از بس نباریده بود.

او همان کسی بود که روزی،
ساعتی،
لحظه‌ای
گریه کرد،
گریه کرد،
و گریه کرد...

تا جایی که اشکش تمام شد،
و از آن روز به بعد،
هر بار که دلش برای خودش می‌سوخت...
قهقهه می‌زد.

تقدیم به عموی عزیزم، که غم را در سکوت و خنده‌های تلخش پنهان کرد...
کسی که نمی‌دانست برای کدام غمش گریه کند، پس قهقهه زد...
یادش همیشه در قلبمان زنده است و روحش آرام.
باشد که فاتحه‌ای برای آرامش و شادی همیشگی‌اش بخوانیم💔:]..

بوی زغال، طعم بچگی!

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 28 مرداد 19:52 · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

یه زمانی بود، پاتوق ما بچه‌ها خونه‌ی آقاجونم بود.
من، دخترعمه‌هام، دخترعموم... به قول عموم یه مشت وروجک کله‌شیطون! 😄
تا چشم آقاجون رو دور میدیدیم، می‌زدیم بیرون سمت دیوار همسایه روبه‌رویی... یه آتیش فسقلی راه می‌نداختیم، با کلی استرس که نکنه دست‌مون آتیش بگیره یا آقاجون بگیرتمون بگه باز چی کار کردین؟ 😅

بعدم من همیشه مامور بودم از آشپزخونه سیب‌زمینی کش برم!
چرا؟ چون نوه‌ی محبوب بودم دیگه، وظایف خاص داشتم و البته بگما همیشه آقاجون مچم رو میگرفت ولی اخه کی دلش میومد به من نه بگه؟ 😎

سیب‌زمینی‌ها رو پرت می‌کردیم تو آتیش، با نمکی که هر سری نوبت یکی‌مون بود از خونه کش بره بیاره. یه لقمه دودی، یه دهن پر خنده!

ولی اصل خوشی کجا بود؟
اونجا که بعد اینکه پوست سیب‌زمینی رو درمی‌آوردیم با دستای سیاه‌مون واسه هم دیگه سیبیل می‌کشیدیم!
قیافه‌هامون تهش مثل دلقک‌های زغالی می‌شد 😁

الان اگه یکی بخواد همچین کاری کنه، باید ده تا فیلتر اینستاگرام بندازه روش تا به اون جذابیت برسه!

دلم واسه بچگی هام تنگ شده هعی خداجونم یادش بخیر💔:]..

تنهاییِ ناب

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 28 مرداد 17:04 · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

دلم فقط یک چیز می‌خواهد،
یک تنهاییِ ناب، یک خلوت بی‌کسی،
جایی که هیچکس نباشد، هیچ صدایی نباشد،
جز صدای قلبی که شکسته و خسته توی سینه‌ام می‌زند.

دلم می‌خواهد از این همه آدم‌های پر سر و صدا فرار کنم،
از نگاه‌هایی که مرا می‌بینند ولی نمی‌فهمند،
از حرف‌هایی که فقط حرف‌اند و نه حقیقت،
از این دنیا که گاهی آنقدر شلوغ و بی‌رحم است،
که حتی نفس کشیدن هم سخت می‌شود.

تنهایی می‌خواهم تا گریه کنم،
تا بدون هیچ ترسی بشکنم و دوباره بسازم،
تا با خودم رو راست باشم، بی‌نقاب، بی‌دروغ،
تا اجازه بدهم بغض‌هایم بی‌صدا در گوشه‌ای خالی از چشم کسی فرو بریزد.

دلم می‌خواهد آنقدر تنها باشم،
که بتوانم بفهمم واقعاً کی هستم،
چه چیزی می‌خواهم، و چرا این همه سنگینی روی قلبم است،
دلم می‌خواهد تنها باشم، نه برای فرار،
بلکه برای پیدا کردن خودم...

دلم فهمیده شدن می خواهد

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 28 مرداد 15:43 · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

دلم یک نفس آرام می‌خواهد،
یک گوش که بدون قضاوت بشنود،
یک نگاه که فقط بفهمد، نه فقط ببیند.
دلم می‌خواهد حرف‌هایم را بی‌هراس بازگو کنم،
بی آنکه کلماتم شکسته شوند زیر سنگینی بی‌توجهی.

دلم یک لحظه درک شدن می‌طلبد،
نه در هیاهوی دنیا،
نه در میان حرف‌های تکراری،
بلکه در سکوتی که معنایش را فقط دل‌ها می‌فهمند.

دلم می‌خواهد یکی باشد،
که من را ببینید نه آنچه می‌پوشم،
که بغض‌هایم را بشکند،
و با یک جمله ساده بگوید:
«من تو را فهمیدم.»

قفسِ احساس

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 27 مرداد 16:28 · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

من بی‌احساس نیستم،
تنها لباسی‌ست که اجبار زمانه بر تنم دوخته،
لباسی که سنگینی‌اش هر نفس را سخت کرده،
و من، درون این تن سرد و خاموش،
آتشِ احساس را زیر خاکستر پنهان کرده‌ام.

کسی نپرسید چگونه در این هیاهوی بی‌رحم،
می‌توانی عاشق بمانی و بخندی،
وقتی دست‌های خسته‌ی اطرافیانم،
با فشار و قید و بندهای نامرئی،
من را به سکوت و سردی محکوم کردند.

دلم شکسته‌تر از آن است که باور کنی،
اما مجبورم جوری باشم که انگار حس ندارم،
چون آن‌ها که می‌خواستند مرا ببینند،
نه آنکه من هستم،
بلکه تصویری ساختند از من،
بی‌روح و خاموش،
و من ماندم و بغضی که هیچکس ندید،
و قلبی که هنوز می‌تپد،
اما زیر این ماسکِ اجباری،
بی‌صدا... بی‌صدا...
کسی نمی‌شنود.

اگر تو از ته وجودم خبر داری،
پس بدان که من هنوز زنده‌ام،
زنده با احساسی که نمی‌توانم بروز دهم،
ولی هرگز خاموش نخواهد شد.

شریف‌ترین رفیق

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 27 مرداد 16:20 · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

گاهی دلم می‌خواهد زبانم را تا همیشه در سکوت بدوزم.
نه از بی‌کسی، نه از تنهایی… از آدم‌ها خسته‌ام.
از واژه‌هایی که میان ما رد و بدل می‌شوند بی‌آن‌که حقیقتی در خود داشته باشند.
از لبخندهای مصنوعی، از حرف‌های بی‌جان، از گفت‌وگوهایی که ته‌شان فقط یک خمیازه‌ی کش‌دار می‌ماند.

خسته‌ام…
نه از حرف زدن، که از شنیده نشدن،
از فهمیده نشدن،
از این‌که گاهی می‌خواهی چیزی بگویی، اما می‌دانی که مخاطب، دیوار است؛ نه دل.

می‌دانی؟
آدم‌ها فقط گوش می‌دهند تا نوبتشان شود، نه تا بفهمند.
و من، خسته‌ام از این همه گفتگو، که بیشتر شبیه مونولوگ‌هایی‌ست با صدای بلند.
نه کسی می‌شنود، نه کسی درک می‌کند…
و من، آرام آرام، در دل خود فرو می‌روم،
به خلوتی که در آن هیچ‌کس نیست،
اما لااقل دروغ هم نیست.

سکوت، گاهی شریف‌ترین رفیقِ روح‌های خسته است.
و من، مدت‌هاست با او گرم گرفته‌ام...

 

 

 

در تمنای پرواز

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 27 مرداد 16:12 · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

دلم هوای پرواز دارد،
اما انگار همیشه چیزی به پایم بسته‌اند.
زنجیری از بایدها،
از حرف مردم، از سایه‌ی ترس،
از قفسی که با دست خودم ساخته‌ام…
و حالا گمشده‌ام در میان میله‌هایش.

آزادی را می‌خواهم،
نه در هیاهوی خیابان و فریاد،
بلکه در سکوتی عمیق،
در لحظه‌ای که خودم باشم، بی هیچ نقشی، بی هیچ قضاوتی.
آزادی برای من یعنی یک نفسِ کامل…
یعنی جایی که دلم بگیرد، گریه کنم،
شاد شوم، بخندم، بی‌دلیل، بی‌توضیح.

می‌خواهم بروم،
بروم به سمتی که روحم سبُک شود،
از آنجا که خنده‌هایم قرضی نیستند،
و غم‌هایم را کسی به سخره نمی‌گیرد.

من در جست‌وجوی آزادی‌ام…
نه برای فرار از دنیا،
بلکه برای پیدا کردن خودم در آینه‌ای بی‌غبار.
کاش کسی بفهمد…
که این دلتنگی عمیق،
نه برای آدم‌هاست،
نه برای گذشته…
برای آزادی‌ست.

حضور بی واژه

🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 27 مرداد 15:58 · 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱 ·

گاهی دلم می‌خواهد
یک نفر باشد، فقط یک نفر…
که بدون قضاوت، بدون عجله،
فقط بشنود.
نه برای دادن راه‌حل، نه برای نصیحت،
فقط بشنود آن‌چه در دل تاریکم می‌گذرد.

نیاز دارم به صدای کسی،
نه صدای بلند، نه حرف‌های پر زرق‌وبرق،
فقط یک صدای آرام،
که بگوید: «من اینجا هستم.»
که بگوید: «نگران نباش، تنها نیستی.»

گاهی کلمات در گلو می‌مانند،
و بغض‌ها نمی‌گذارند حرفی زده شود،
اما بودن کسی کنارم،
فقط بودنش،
همان‌قدر ارزشمند است که انگار هزار واژه گفته شده.

می‌خواهم کسی باشد،
که در سکوت کنارم بماند،
و بفهمد، حتی اگر چیزی نگویم.
که حس کند بغض‌های بی‌صدایم را،
و به جای کلمات، فقط حضورش،
مرهم دل خسته‌ام باشد.