قفسِ احساس
من بیاحساس نیستم،
تنها لباسیست که اجبار زمانه بر تنم دوخته،
لباسی که سنگینیاش هر نفس را سخت کرده،
و من، درون این تن سرد و خاموش،
آتشِ احساس را زیر خاکستر پنهان کردهام.
کسی نپرسید چگونه در این هیاهوی بیرحم،
میتوانی عاشق بمانی و بخندی،
وقتی دستهای خستهی اطرافیانم،
با فشار و قید و بندهای نامرئی،
من را به سکوت و سردی محکوم کردند.
دلم شکستهتر از آن است که باور کنی،
اما مجبورم جوری باشم که انگار حس ندارم،
چون آنها که میخواستند مرا ببینند،
نه آنکه من هستم،
بلکه تصویری ساختند از من،
بیروح و خاموش،
و من ماندم و بغضی که هیچکس ندید،
و قلبی که هنوز میتپد،
اما زیر این ماسکِ اجباری،
بیصدا... بیصدا...
کسی نمیشنود.
اگر تو از ته وجودم خبر داری،
پس بدان که من هنوز زندهام،
زنده با احساسی که نمیتوانم بروز دهم،
ولی هرگز خاموش نخواهد شد.