گاهی دلم می‌خواهد زبانم را تا همیشه در سکوت بدوزم.
نه از بی‌کسی، نه از تنهایی… از آدم‌ها خسته‌ام.
از واژه‌هایی که میان ما رد و بدل می‌شوند بی‌آن‌که حقیقتی در خود داشته باشند.
از لبخندهای مصنوعی، از حرف‌های بی‌جان، از گفت‌وگوهایی که ته‌شان فقط یک خمیازه‌ی کش‌دار می‌ماند.

خسته‌ام…
نه از حرف زدن، که از شنیده نشدن،
از فهمیده نشدن،
از این‌که گاهی می‌خواهی چیزی بگویی، اما می‌دانی که مخاطب، دیوار است؛ نه دل.

می‌دانی؟
آدم‌ها فقط گوش می‌دهند تا نوبتشان شود، نه تا بفهمند.
و من، خسته‌ام از این همه گفتگو، که بیشتر شبیه مونولوگ‌هایی‌ست با صدای بلند.
نه کسی می‌شنود، نه کسی درک می‌کند…
و من، آرام آرام، در دل خود فرو می‌روم،
به خلوتی که در آن هیچ‌کس نیست،
اما لااقل دروغ هم نیست.

سکوت، گاهی شریف‌ترین رفیقِ روح‌های خسته است.
و من، مدت‌هاست با او گرم گرفته‌ام...